بر پا داشتن نماز، نخستین ثمره و نشانه حکومت صالحان است
نماز شب در قبر ! (شهیدان حسین و ابوالفضل قربانى) عملیات پیروزمد خیبر در جزیره ى مجنون در جریان بود، قراربود پس ازشکستن خط ، یگان ما که در سه راه فتح مستقر بود به سمت بصره پیشروى کند. دشمن بعثی با آگاهی نسبى از این اخبار،دست به مقاومت شدید زد و علاوه بر جنگ روانی شدید و بمباران ها وحملات شدید شیمیایی، با آنچه داشت شبانه روز آتش بر سررزمندگان ریخت. دراین میان دو برادر به نام هاى حسین و ابوالفضل قربانى با حالات معنوى خود کل گردان را متاثر کرده و چون خورشیدى فروزان نورافشانى مىکردند. این دو برادر شهید، فارغ ار حوادث و هرآنچه اتفاق مىافتاد درهر مکانى که یگان مستقر می شد، قبرى حفرمی کردند وبه خصوص در شب ، نمار می خواندند. هرکسی که بیدارمى شد، آن دو را در حال مناجات و نماز مى دید. چقدر زیبا بود توجه به معبودشان .
نماز حاجت دو رکعتى در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران به همراه دو تن از رزمندگان، در اثر یک غفلت درمحاصره عراقىها قرار گرفتیم، به گونه اى که راه پس و پیش نداشتیم . خواستیم خود را تسلیم کنیم ،ولى هنوز کمى امید داشتیم ، چون در یک چادر بودیم و هنوزعراقىها ما را ندیده بودند . با هم مشورت کردیم . بنده عرض کردم در سال 60 درعملیاتى که با مشکل روبه رو شدیم با دو رکعت نماز مشکلمان را حل کردیم و این جا هم خوب است دو رکعت نماز بخوانیم . خیلى سریع دورکعت نماز حاجت خواندیم و با تعویض لباس توانستیم نجات پیدا کنیم . در حال فرار بودیم که عراقىها به ما مشکوک شدند و وقتى فهمیدند از خودشان نیستیم شروع به تیراندازى کردند، ولى آسیبى به ما نرسید.
توسل به اهل بیت ه همراه ده نفر از رزمندگان مأموریت داشتیم از رودخانه اى عبورکنیم و به دشمن برسیم. خود را با طناب به هم بستیم و برپیشانىهایمان نیز پیشانى بند یا فاطمه الزهرا(س) بستیم هر چه سعىمىکردیم پیشرفت کنیم نمىشد و موج هاى عظیم ما را به جاىاولمان باز مىگرداند! به پیشنهاد یکى از دوستان نماز دو رکعتى حاجت خواندیم و بلافاصله، زیارت عاشورایى با صداى بلند خواندیم . بعد از چند ساعت تلاش که در ظاهر خیلى هم پیشرفتى نکرده بودیم نورى به چشمانمان خورد و نا امید از این که نتوانسته ایم به آن طرف برویم، ولى وقتى به ساحل رسیدیم، ساحل دشمن بود و مابه برکت آن نماز و آن زیارت عاشورا، توانستیم از رودخانه عبورکنیم . نماز بیمه کننده پس از عملیات غرورآفرین والفجر8 وفتح فاو در خط پدافندى مستقر بودیم وتبادل آتش از فواصل خیلى نزدیک انجام مىشد. یکى از روزها در پشت خاکریز مشغول خواندن نماز بودم. در بین نمازناگهان احساس کردم ضربه ى سنگینى توسط شیئى به پشتم وارد شد. نماز را ادامه دادم و از شکستن نماز خوددارى کردم بعد از نمازمتوجه شدم ترکش نسبتآ بزرکى به مشتم برخورد کرده است ! ترکش را در دستم کرفتم ولى هنوز بسیار داغ بود و نمىشد آن را در دست نگه داشت . وقتى بادگیر را از تنم خارج کردم ، دیدم بادگیر سوراخ شده است ولى در حال نماز هیچ آسیبى ندیده ام !
نماز بر روى برانکارد ! ایام عملیات قدس 3 بود که در اورژانس فاطمه زهرا(س)،برادرى را آوردند که هر دو دست او قطع شده بود. وقتى او را براى اتاق عمل آماده مىکردند، ایشان را بر روى برانکارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند. مسوول تعاون آمد تا از این رزمنده سوالاتى بپرسد.ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمىداد و راحت خوابیده بود. همگى فکر کردیم شاید شهید شده باشد. به دنبال آن بودیم که مقدمات کار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده کیم . ناگهان دیدیم که چشمانش را باز کرد وبا یک متانت خاص گفت : برادر! ببخشید که جواب شما را ندادم ، چون فکر مىکردم اکر به اتاق عمل بروم شاید وقت زیادى طول بکشد ،نمازم قضا مىشود. آن موقع که شما سوال کردید مشغول خواندن نماز بودم !
معجزه الهى در سال 1367 هنگام عقب نشینى نیروها و جمع آورى تسلیحاتاز مناطق جنکى، گاهى جنگنده هاى عراقى از خط مرزى عبورمىکردند و در بعضى مناطق بمباران هایى انجام مىدادند. یک روز درسنگرى بودیم که داخل آن مقدار زیادى مهمات بود. ناگهان اعلام شد جنگنده هاى عراقى هجوم آورده اند و ما از سنگرخارج شدیم . صدایى به گوش مىرسید که فریاد مىزد: حاجى را از سنگربیاورید بیرون.اما در همین لحظه بود که جنگنده عراقى موشک هاى خود را پرتاب کرد و سنگر مورد اصابت قرار گرفت. ماسریع موضع گرفتیم که مورد اصابت ترکش ها قرار نگیریم . بعد ازچند لحظه که وضعیت عادى شد به محل برگشتیم . یکى از نیروها گفت : بروید داخل سنگر نیمه ویران و حاجى را بیرون بیاورید. من به همراه یکى از دوستان، سینه خیز رفتیم داخل سنگر و با منظره ىعجیبى روبرو شدیم که جز معجزه ى الهى چیز دیگرى نبود! حاجى در سنگرى که مورد اصابت موشک قرار گرفته بود مشغول خواندن قرآن و نماز بود!
دلیل محکم (شهید غلامعلى پیچک) شهید پیچک، همیشه براى سایر برادران گردان الگو بود. زخمى شده بود و خون زیادى از او مىرفت، امداد رسانى هم کم بود و باید حتمآ به پادگان سرپل ذهاب مىرسیدیم . وقت تنگ بود و وضعیت غلامعلى اورژانسى بود. با این حال کمى برخاست و سرش را بالا آوردو نمازش را نیمه خوابیده خواند.اما قبل از آنکه به پادگان برسیم شهید شد. همین امر دلیل محکمى بود براى همه که نماز را حتماسر وقت بجا آورند.
گریه به خاطر نماز یکى از دوستان امیر براى ما تعریف مىکرد: یک بار مأموریت مان طول کشید و ما به نماز اول وقت نرسیدیم . رفتم آثسپزخانه براى صرف غذا، اما از امیر خبرى نبود. دنبالش گشتم او را کنار تانکر آب دیدم که داشت وضو مىگرفت . بر چهره اش غبارى از غم نشسته بود و مىگفت : پناه بر خدا، خدایا! مرا ببخش که توفیق خواندن نماز اول وقت را از دست دادم.
اذان مىگویند (شهید على اکبر شیرودى) علىاکبر در کنار هلىکوپتر جنگىاش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سؤال مىکردند. خبرنکارى از کشور یمن آمده بود، پرسید: شما تا چه هنکام حاضرید بجنگید؟ شهید خندید و گفت : ما براى خاک نمىجنگیم ، ما براى اسلام مىجنگیم تا هر وقت اسلام در خطر باشد. این را که گفت به راه افتاد، خبرنگاران حیران ایستادند. شهید آستین هایش را بالا زد، چند نفر به زبان هاى مختلف پرسیدند: کجا؟ علىاکبر گفت : نماز! دارند اذان مىگویند. نماز وصال عبدالحسین در بیمارستان مشهد بسترى بود و من هم نیز بستری بودم . گه گاه به او سر مىزدم ، از ناحیه سر مجروح شده بود، حالش خوب نبود، یک شب نزدیک اذان صبح مادرش سراسیمه نزد من آمد و گفت : عبد الحسین حالش هیچ خوب نیست . سریعا بالاى سرش رفتم ، او را به نرده هاى تختش بسته بودند که به زمین پرتاب نشود. گاهى تکان هاى شدیدى مىخورد و سپس بىهوش مىافتاد. پزشک بالاى سرش آوردیم ، با داروهاى آرام بخش تا حدودى آرام گرفت و بىهوش روى تخت افتاد. مدتى بعد ناگاه بلند شد و نشست و مرا صدا زد و گفت : «خاک تیمم بیاور » مردد بودم بیاورم یا نه ؟ چون بعید مىدانستم وقت را درست تشخیص بدهد، به هر حال آوردم ، تیمم کرد، مهر خواست ، مهر را روى زانویش گذاشت ، تکبیره الاحرام بست ، با حالتى عجیب با خداى خود حرف مى زد، منتظر بودم سلام نماز را بدهد تا با او صحبت کنم ، قبول باشدى بگویم و از احوالش جویا شوم . نماز با تکبیره الاحرام شروع شد ولى با سلام تمام نشد، در نماز عشق عبدالحسین نزد معشوقش رفت و سلام نماز را در بهشت گفت .
نماز در قایق نزدیکىهاى غروب آفتاب ، مسیر طولانى را به طور مخفیانه شناسایى کرده بودیم ، موقع غروب محمدعلى گفت : «مىخواهم نماز بخوانم ». گفتم : میان مواضع دشمن ممکن است هر لحظه شناسایی شده ، یا حتى اسیر شویم ، ولى او بىاعتنا به حرف من مشغول وضو شد. با خودم فکر کردم که اصلا جنگ ما به خاطر نماز است . همان جا پتو پهن کردیم و نماز را به محمدعلى اقتدا کردیم .
عطر خیبریون غروب بود، گوشه اى نشسته بودم و وصیت نامه ام را می نوشتم . کنارم آمد و گفت : مرتضی چه احساسی دارى؟ من که در آسمان خون می بینم ، فردا چه خواهد شد؟ آهى کشید و ادامه داد: من احساس خاصى دارم . در جوابش چیزى نگفتم و فقط سکوت کردم . همان شب خواب دیدم که به اتفاق او به سبزوار رفته ایم ، وقت نماز بود و عده اى اصرار می کردند که یا به من یا به او اقتدا کنند. من از او خواستم که بپذیرد امام جمامت شود، قبول کرد. نماز که تمام شد، شیشه عطرش را درآورد و به همه تعارف کرد. بعد از آن سیدى به طرفش آمد، او را در آغوش گرفت و گفت : «خوش آمدى، با سجاده ات و شیشه عطرت ». صبح عملیات خیبر شروع شد. از آب گذشتیم ، هلى کوپترهاى دشمن قایق ها را می زدند، رضا آر- پى - چی می زد، ولى نمىدانم چرا گلوله هایش عمل نمىکرد، شاید این هم خواست خدا بود. با فرماندهى تماس گرفت و گفت : بچه ها پنج دقیقه وقت دارند و بعد از آن دیگر از بچه ها کسی باقی نمىماند، چه کنیم ؟دستور داده شد که همگی اسیر شوند.
عطر جانماز (شهید غلامرضا پروانه) رضا در حالى که هنوز قدرت مقابله داشت ، در راستاى اطاعت از فرماندهى دست از نبرد کشید و به بچه ها گفت : از این لحظه به بعد هر کس مقاومت کند، کشته مىشود و شهید به حساب نخواهد آمد، بعد خودش قامت بست و به نماز ایستاد و در حالی که کلمات نماز را زمزمه می کرد به دیدار خداوند شتافت وقتى به سراغش رفتم عطر جانماز در کنارش بود.
قضاى نماز صبح (شهیدعلى فتاح پور) آن روز نماز صبح همه قضا شد. وقتى على را براى خواندن نماز قضا بیدار کردم و او متوجه موضوع شد، با ناراحتى ما را خطاب کرد که چرا امروز خواب مانده اید؟ هر چه دلیل آوردیم ، براى او قانع کننده نبود. از آن به بعد على شب ها در بسیج مىخوابید و پس از آن که نماز اول وقت را در مسجد مىخواند، به منزل برمىگشت تا مبادا مجددا نمازش قضا شود.
وضوى نیمه شب نیمه شبى براى شناسایى وارد خاک عراق شدیم . محمدمهدى با دوربین مواضع عراقىها را عکسبردارى مىکرد. ناگهان دیدم در خودش فرو رفته است پس از مدتى سکوت ، گفت : « اذان می گویند » با تعجب نگاهى به او کردم ، گفتم : «در این بیابان دراندشت چه کسى اذان مىگوید؟» ولى او گفت « چرا، من صداى اذان را مىشنوم ». دریافتم که سروش غیبى در گوش او اذان خوانده است . اتومبیل را متوقف کردیم ، کمى آب از رادیات ماشین گرفتیم ، با آبى که کمتر از یک لیوان بود، سه نفرى وضو گرفتیم . آبى که از دست محمدمهدى فرو مىریخت ، من از میانه زمین و هوا قاپیدم و دوستمان نیز آب وضوى مرا.
آهوى رمیده تنها دوستش ،جوانی همسن و سال خودش بود. متوجه شده بودیم که شبها بسترش را ترک می کند و ساعتها در سیاهی شب گم می شود . کنجکاو شدیم . شبی مراقبش بودیم ، وقتی دید همه خوابند ، آهسته سنگر را ترک کرد ، وضو ساخت و قرارگاه را در سکوت پشت سر گذاشت ، و بعد چون آهوی رمیده ای در میان کوه آن قدر دوید تا به مامن مورد نظرش رسید . از دور او را می پاییدیم . به نماز ایستاد و صدایش به مناجات بلند شد. آن چنان غرق در عوالم روحانی خود شده بود و زیبا با خدا حرف می زد « یا نور یا قدوس » که احساس کردیم ریگهای بیابان نیز با او هم صدا شده اند و به تسبیح مشغولند و ما که در کمین عارف نوجوانمان بودیم ، به سختی گریستیم .
حالى براى نماز (شهید عبد الحسین برونسى) یک ساعتى مانده بود به اذان صبح، جلسه تمام شد، آمدیم گردان . قبل از جلسه همه رفته بودیم شناسایى. عبدالحسین طرف شیر آب رفت و وضو گرفت ، بیشتر فشار کار روى او بود و احتمالا ازهمه ما خسته تر، اما بعد از این که وضو گرفت شروع به خواندن نماز کرد. ما همه به سنگر رفتیم تا بخوابیم ، فکر نمىکردیم او حالى براى نماز شب داشته باشد، اما او نماز شب را خواند. اذان صبح همه را براى نماز بیدار کرد. «بلند شین نمازه»، بلند شدیم ، پلک هایمان را به هم مالیدیم ، چند لحظه طول کشید، صورتش را نگاه کردم ، مثل همیشه مىخندید، انگار دیشب هم نماز باحالى خوانده بود.
لقاء محبوب (شهید مجید مقدادى) زیر چشمانش گود افتاده بود و مادر، نگران به صورت جوانش مىنگریست دست هاى مجید بىحال روى پتوى سبز رنگ بیمارستان افتاده بود. زلف پریشانش بوى همه جا را مىداد بوى باروت ، بوى حماسه ، نگاهى معصومانه و آرام به مادر مىکرد با اشاره آب خواست براى وضو، مادر رفت . و بعد از دقایقى برگشت ، ظرفى آب آورد، با کمک مادر وضو گرفت ، مادر براى بردن ظرف آب از اتاق خارج شد، وقتى د وباره برگشت مجید صورتش خیس وضو بود و در میان پتوى سبزبیمارستان شهادتین را گفت و به لقاء محبوب رسید.
تعقیب شبانه مدتها بود متوجه غیبت هاى نیمه شب مهدى شده بودم . شبى دوستم را بیدار کردم و گفتم : صبورى رفت ، پاشو بریم ببینیم کجا می ره. خواب آلود گفت : تو چکار دارى، بگیر بخواب . پتو را به سرش کشید و خوابید. بلند شدم و پاورچین مسیر حرکت مهدى را گرفتم و رفتم ، از دور مىپاییدمش ، رفت توى نخلستان ها و زیر درختى به نماز ایستاد، لحظه اى بعد صداى گریه و ناله اش بلند شد، برگشتم ، شب بعد و شب هاى بعد هر چه انتظار کشیدم ، مهدى نرفت ، بالاخره کنجکاوى امانم را برید گفتم : مهدى چرا سر پستت نمىروى؟ اخمى کرد و گفت : « تو اگر مىخواستى من سر پستم بروم آنجا را اشغال نمىکردى». شرمنده سر به زیر انداختم . یک سؤال در ذهنم شکل گرفت ، چطور فهمیده بود؟
موقعیتی برای نماز (شهید عطاءا... اکبرى) در هر وضع و موقعیت که قرار مىگرفت ، سعى مىکرد خودش را به نماز جماعت برساند. عطاءا... پس از مدرسه به مغازه مىرفت و به پدرش کمک مىکرد، زمانى که نزدیک اذان مىشد سریعا مىگفت : حاجى! مغازه را ببند، برویم مسجد که به نماز جماعت برسیم . وقتى پدر به او مىگفت : قدرى صبر کن حالا مىرویم . مىگفت : فایده ندارد، الان شیطان است که با این حرف من و شما را گول مىزند. بیایید زودتر برویم به مسجد، قول مىدهم بعد از نماز هر کارى داشته باشید انجام دهم .
جماعت چهارنفرى یک روز در جزیره ى مجنون مشغول نماز جماعت بودیم . (به علت آتش سنکین دشمن معمولا نماز جماعت خوانده نمىشد، ولى یک روز ما یک نماز چهار نفرى خواندیم ). در رکعت دوم هواپیماهاى دشمن کنار خاکریز ما را با موشک زد و مقدار زیادى خاک و لجن به روى بچه ها پاشید و نماز هم از جماعت خود خارج و شکسته شد. ولى ما دوباره نماز جماعت برقرار کردیم و این بار موفق شدیم که نماز را تمام کنیم و از این بابت خد را شکر کردیم . ریسمان الهی (شهید مسعود طاهری) بهمن ماه سال 1360همراه 20نفر از دوستان رفتیم «چزابه» ، آنجا ما به سنگرسازى مشغول بودیم ، چرا که احتمال حمله ى عراقىها بسیار زیاد بود. در میان ما برادر معلمى بود به نام ((مسعود طاهرى))، وى داراى روحیه اى بسیار عالى بود. صورتى نورانى و اخلاقى حسنه داشت و همیشه در حال نماز و عبادت بود. یک روز به شوخى به او گفتم : ((آقا مسعود! این قدر نماز و دعا مىخوانى، نکنه مىخواهى خدا یک طناب برات بندازه پایین و تو را بکشه بالا پیش خودش)). ایشان با آن حالت معنوى خودش جواب داد: ((ما کجا، خدا کجا؟ عاشقى باید دو طرفه باشه . یه دست و پامىزنیم ، شاید خدا دلش رحم بیاد و دست ما رو هم بگیره)). یک روز بعد از نماز مغرب و عشا، قرار شد که در سنگرها نگهبانى بدهم . من و مسعود با هم از ساعت 12 تا 2بامداد در یک سنگر نگهبان بودیم . ناگهان مسعود از من حلالیت خواست و کفت : «فرد شهید مىشوم ». و به دنبال حرف خود گفت :«فردا اول تیر به قلب من مىخورد و بعد از چند قدم تیرى به سرم اصابت مىکند و آن ریسمانى را که مىگفتى شاید خدا از روى رحمتش برایم بیندازد». فردا همانطور شد، در جلو چشمانم دو تیر، یکى به قلب و یکی هم به سرش اصابت کرد و چند ماهى هم جنازه اش در چزابه (همانجایى که نماز مىخواند) ماند تا بعدا او را آوردند. من باورم نمىشد که رابطه ى ایشان با خدا، آنقدر نزدیک شده باشد که به برکت آن نمازها و ارتباط ها، از نحوه ى شهادتش هم با خبر شده باشد.
قرآن قبل از نماز در منطقه ى گیلانغرب ، منطقه اى بود به نام تنکاب . نوجوان بسیار مؤمن و با صفایى آنجا بود که خیلى اهل تهجد و نماز شب بود و همچنین نسبت به رعایت حقوق نیروها و مراعات آن ، گذشت ، ایثار و فداکارى نسبت به آنها تلاش فراوان داشت . یکى از خصوصیات این نوجوان این بود که وقتى براى نماز شب بیدار مىشد دلش مىخواست دیگر رزمندگان را هم بیدار کند تا از این فیض بهره ببرند، او شیوه ى خوبى را براى این کار انتخاب کرده بود. در نیمه ى شب ، نزدیک اذان صبح گوشه اى از سنگر مىنشست و شروع مىکرد به تلاوت آیات قرآن کریم با صداى زیبا و آهسته . از آنجا که نزدیک اذان و وقت نماز بود و علاوه بر آن صداى دلنشینى هم داشت برادران دیگر هیچ اعتراضى نمىکردند و با کمال میل از خواب برمىخاستند و نماز شب مىخواندند.
|